امشب سر یه ماجرایی یه کم خلقم تنگ بود. حالا اگه نمیگین: همیشه اینجوری هستی!
طاها(پسرم، چهار سالشه) اومد یه نقاشی بهم داد که مثلا یه کم جو را عوض کنه. دیدم یه دایره کشیده و وسطش کلی با خط های سیاه و کبود، تیره کرده.
ازش پرسیدم که این چیه؟
گفت: این صورت یه بچه ای هست که اینقدر کثیفه که اصلا معلوم نیست!!!
یعنی این پسر در خندوندن من، استاد درس خارجه!
بعدش بازم نیاز بود که درباره همون جریانی که خلقمو تنگ کرده بود یه کم دیگه فکر کنم و تصمیم لازم را بگیرم
که دیدم بازم طاها اومد روبروم نشست.
گفتم: جانم بابا! کاری داری؟
گفت: نه.
گفتم: پس چرا به من زل زدی؟ لطفا تنهام بذار. میخوام یه کوچولو دیگه فکر کنم.
گفت: خودت دیشب گفتی که وقتی کسی ناراحته نباید تنهاش بذاریم تا یه وقت خدایی نکرده کاری دست خودش نده! منم تنهات نمیذارم تا یه وقت کاری دست خودت ندی!
گفتم: پاشو برو نقاشی بکش.
گفت: خودت گفتی اسراف در هر کاری خوب نیست. من امروز چندتا نقاشی کشیدم.
دیدم نمیره
گفتم: پس پاشو یه لیوان آب بیار
الهی فداش بشم بهم گفت: چشم اما خودت گفتی باید بگیم: لطفا برو برام آب بیار!
فاصله ای که رفته بود آب بیاره کلی خندیدم و یاد اون حدیث افتادم که میگه: بچه ها صندوقچه اسرار وجود والدینشان هستند. بنگرید در وجودشان چه به امانت میگذاید.
وقتی برگشت و من آب را خوردم بهش گفتم: ممنون بابایی! حالم بهتر شد. چقدر خوب شد که تنهام نذاشتی.
(وَ إِنْ یَکادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَ یَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ . وَ ما هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِلْعالَمِین)